روزهای من...

Wednesday, October 11, 2006

هذیون

اه معلوم نیست این بلاگ اسپات چشه یه خروار نوشتم پاک شد پست قبلیمم که نا مرعیه .
جونم براتون بگه که امروز صبح خیلی زود از درد شدید قفسه سینه از خواب پریدم شب قبلشم از تنگی نفس نتونستم بخوابم خلاصه گفتم الانه که سکته کنم شوهر بیچاره رو راه انداختم رفتیم درمانگاه دکترم گفت به خاطر استرسه اما نگفت چطور ازش خلاص بشم این روزا حسابی کلافم اصلا تمرکز ندارم واسه همینم ترجمه هام شونصد روز طول میکشه تا جایی که بتونم سعی میکنم کسی نفهمه اما حال و روزم خرابه,به شدت احساس تنهایی می کنم و همش نگرانم دست و دلم به هیچ کاری نمیره همش عین نشخوار کننده ها دارم میخورم و بالطبع چاق میشم و از اونور بیشتر حالم بد میشه یکی نیست بگه تو که اینقدر شکموای خوب بی خیال هیکل میکل بشو بابا جان.دیگه ....

0 Comments:

Post a Comment

<< Home