روزهای من...

Friday, October 20, 2006

داستان ماه

نگاهش رو چسبونده بود به ماه, انگار تازه میخواست اونو کشف کنه!پنداری میخواست توش بخزه! باهاش یکی بشه, زیر پاش توی نهر انگار ماهیا شب نشینی داشتن, اما اون فقط نگاهش رو داده بود به ماه وبرو بر نگاش می کرد, یه کمی اونطرف تر دو تا سپیدار سر به آسمون کشیده بودن و شاخه های درهمشون نسیم رو بهانه کرده بودن و همدیگر و نوازش میکردن. اونا باهم پچ پچ می کردن.دلشون واسه اون می سوخت, به هم می گفتن "مگه نمی دونه دست هیچکس به ماه نمی رسه!؟"ماه که نورشو مثل یک شمد روی کوه پهن کرده بود و به حرف سپیدارها گوش می کرد, اون هم دیگه حوصله اش سررفته بود. روشو کرد به اونو گفت چی میخواهی که یک بند زل زدی به من!؟ماهیها از لحن ماه فهمیدن هواپسه و زیر سنگها خزیدن, سپیدارها هم دست از هماغوشی کشیدن و گوشاشونو تیز کردن. کوه هم خودشو جمع و جور کرد و به انتظار لحظات بعد نفسشو حبس کرد
بقیه اش بعدافعلا این فسقلی نمیذاره

1 Comments:

Anonymous Anonymous said...

سلام فنومی عزیز. از این‌که سر زدید ممنون‌ام و حمایت‌تون از دلارا. موفق باشید دوست من.

7:00 PM PDT  

Post a Comment

<< Home