روزهای من...

Monday, May 21, 2007

در شهر

انقدر اینجا ننوشتم که انگار روز اوله و نمیدونم از کجا شروع کنم و چی بگم؟ قضیه ننوشتنم هم مفصله داشتم تمرین میکردم، تمرین بهتر به زندگی نگاه کردن تمرین پذیرفتن آنچه که نمیتوانم تغییر دهم و هزاران مهارت دیگه که کم و بیش به دست آوردم،کسب این مهارتها نه تنها برای خودم خوب بود بلکه برای سلامت روانی عزیزترین کسان زندگیم که حالا 3 تا شدن حیاتی بود\، به هر حال این نیز گذشت و خوشبختانه نسبتا به خیر گذشت که اگه دیر می جنبیدم الان اینجا نبودم،گاهی اوقات از تصمیماتی آنی که میگیرم خودم انگشت به دهن می مونم!!!! به هر حال سخت بود خیلی سخت اونم وقتی نخواهی هیچ کس هیچی بفهمه تا مبادا آزرده بشن اطرافیانت.ای بابا اصلا نیومدم اینجا که این چیزا رو بنویسم اومدم بگم آی ملتی که با دیدن فیلم فانتزی 300 رگ غیرتتون ورم میکنه و پتیشن امضا میکنین وفریاد وا مصیبتا سر میدین از آبروی بر باد رفته، آیا نیم نگاهی به عکسهای نحوه جمع آوری و تآدیب اراذل و اوباش انداختین؟عکس اون زنی که در میدان هفت تیر در حین ارشاد شدن روسری از سرش افتاده بود و تمام صورتش رو خون گرفته بود دیدین ؟این همه تحقیر رو اونهم از طرف یه به اصطلاح هم وطن میبینیم و دم بر نمیآریم؟ وقتی این عکسارو دیدم نمیدونم چه حسی داشتم عصبانی شدم؟ ناراحت شدم؟ فقط ناخودآگاه اشکم که دم مشکمم هست راه افتاد و باید به دولت جمهوری اسلامی به عنوان اولین دولتی که حس ترحم افراد برای اراذل و اوباش را برانگیخت تبریک گفت!انگار روز به روز داریم قدمهای بلندتری به سوی تهجر و توحش بر میداریم.متاسفم

0 Comments:

Post a Comment

<< Home