روزهای من...

Saturday, June 02, 2007

دندانپزشکی

شاید من خیلی ناز نازی و لوسم اما 2 هفته است که سخت ترین تجربه های مادرانه را دارم تجربه میکنم و اونم بردن دخملکم به دندانپزشکی هست دیروز از صبح کلی باهاش صحبت کردم و اونم به نظر می رسید که خیلی منطقی مسئله رو قبول کرده اما همینکه زمان نشستن روی صندلی رسید شروع کرد به جیغ زدن بچه تمام تنش میلرزید و نه تنها من که باباشم حالش بد شده بود و میگفت ببریمش بی هوشش کنیم این طوری ضرر روانیش بیشتره از ضرر داروی بیهوشی اما خوشبختانه خانم دکتر با تجربه و صبر زیاد کارشو کرد و ما هم کلی دعاش کردیم. حالا این وسط من عذاب وجدان گرفتم که شاید من اونجوری که باید مراقب نبودم (البته این عادت منه که در هر مسئل ای خودمو مقصر می دونم) . وقتی از مطب دندانپزشکی در اومدیم دختره یه ریز حرف زد و از ما خواست که ببریمش رستوران فکر کنم این حرف زدن بی وقفه یه فرافکنی روانی بود و به این وسیله داشت خودش رو تخلیه میکرد،به هر حال این نیز گذشت اما من با یه سر درد وحشتناک خوابیدم.ا
پ.ن:باید صادقانه اعتراف کنم که من خودم از دندانپزشکی میترسم

0 Comments:

Post a Comment

<< Home