روزهای من...

Monday, January 19, 2009

به امید واهیی که افسردگی و تنهایی را از شانه های بزدایم به خانه رفتم. اما آنها مصرانه تعقیبم کردند. افسردگی"دستش را به محکمی روی شانه ام گذاشت و تنهایی مراسم بازجویی اش رو شروع کرد. حتی میلی به شام هم ندارم چون تحمل نگاه هایشان برایم ممکن نیست. نمی خواهم بگذارم از پله های آپارتمانم بالا بیایند اما من افسردگی را خوب می شناسم و بازداشتن او از ورود به حریمم بی فایده است وقتی که عزمش را جزم کرده باشد
اینها قسمتهایی از یک کتاب است اما انگار روز نگار زندگی من باشه!!!!ذ.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home