روزهای من...

Sunday, December 31, 2006

یکدیگر را می آزاریم, بی اینکه بخواهیم.
راهمو گم کرده ام, در واقع خودمو گم کرده ام کسی نیست نشانی از من داشته باشد؟
روزهایم همه شده تکرار. در سن سی سالگی شدم آنچه همیشه ازش بیزار بودم: زنی منفعل

Sunday, December 24, 2006

همینجوری

زن: ویسکی لطفا
مرد:معلومه دیگه من رو مثل قبل دوست نداری , چون قبلا به خاطر من مشروب نمی خوردی
زن: نه عزیزم قبلا یا پیش نیومده بود یا من حامله بودم یا بچه شیر میدادم
مرد: نه اینطور نیست
زن: خیلی خوب اگه دوست نداری نمیخورم
پ.ن: مرد تو این مدت هیچ وقت فکر نکرد که زن خیلی کارهایی که قبلا می کرده رو دیگه نمی کنه. دیگه حتی خود زن هم نمی دونه قبلا چی بوده, کی بوده , چی کار میکرده یا چی دوست داشته. اما هنوز هم اون چیزی نشده که مرد دوست داره!!!ی