روزهای من...

Tuesday, October 31, 2006

روز گند

در اوج خوشبینی چنان ضایع شدم که امروز چیزی نمونده بود از شدت شوک سکته ای چیزی کنم!!انقدر هوار زدم که از خودم انتظار نداشتم یه روز بتونم سر غریبه ها اینجوری هوار بکشم خلاصه اون موردی که تو پست قبلی نوشتم حل نشد و من دوباره پاس داده شدم به 2 هفته بعد البته اینبار خیلی امیدوار ترم چون رئیس جدید دانشگاه که به نظر آدم مثبتی میومد پشت سرمه. یه جورایی بهم اطمینان می داد که بهم آرامش داد به هر حال در این دیار هیچ چیز قابل پیش بینیی وجود نداره. فقط این موضوع برای من یه حسنی هم داشت و اونم اینه که دیگه دو دل نیستم و اگه کار رفتنمون درست شه یه دقیقه هم معطل نمیکنم. ی
تازه بعدشو براتون بگم که تو خیابون با یه یارو دعوام شد و نزدیک بود کتک بخورم خوب شد تو ماشین بودم اونم پیاده, عوضی سر کوچه وسط خیابون وایساده بود و هر چی بوق زدم نرفت کنار منم که جو گیر دانشگاه بودم سرمو کردم بیرون و حالشو جا آوردم

Monday, October 30, 2006

تا حالا شده تو زندگی دچاراحساسات ضد و نقیض بشید؟ من الان دقیقا در چنین شرایطی هستم از روزی که تاریخ مصاحبمون اومده دلشوره دارم و روزهای اول که اصلا اوضاعم خراب بود نگرانم که از پس مصاحبه بر نیایم ... ولی خوب از طرفی همم خوشحالم که اینقدر زود برامون مصاحبه گذاشتن و از این بلا تکلیفی در میایم که بلا تکلیفی خیلی بد و کلافه کننده است. من خودم کاملا میدونم که نصف خول و چل بازیامو اعصاب خوردیام توی این مدت به دو دلیل بوده که به امید خدا هردوش داره بر طرف میشه بدیش اینه که در یکی از این موارد من خودم رو صد در صد مقصر میدونستم.

Friday, October 20, 2006

رویای کودکانه

از خواب که پاشد گفت: یه خواب خوب دیدم گفتم چه خوابی دیدی عزیزم برام تعریف کن
گفت:خواب تورو دیدم واینو چند بار تا دم مهد گفت
چقدر تو اون لحظه احساس خوبی داشتم, نمی تونم به زبون بیارم,کاشکی دخترک کوچولوی من همیشه همینقدر معصوم باقی میموند. میدونم که نمیشه ولی دلم می خواد

داستان ماه

نگاهش رو چسبونده بود به ماه, انگار تازه میخواست اونو کشف کنه!پنداری میخواست توش بخزه! باهاش یکی بشه, زیر پاش توی نهر انگار ماهیا شب نشینی داشتن, اما اون فقط نگاهش رو داده بود به ماه وبرو بر نگاش می کرد, یه کمی اونطرف تر دو تا سپیدار سر به آسمون کشیده بودن و شاخه های درهمشون نسیم رو بهانه کرده بودن و همدیگر و نوازش میکردن. اونا باهم پچ پچ می کردن.دلشون واسه اون می سوخت, به هم می گفتن "مگه نمی دونه دست هیچکس به ماه نمی رسه!؟"ماه که نورشو مثل یک شمد روی کوه پهن کرده بود و به حرف سپیدارها گوش می کرد, اون هم دیگه حوصله اش سررفته بود. روشو کرد به اونو گفت چی میخواهی که یک بند زل زدی به من!؟ماهیها از لحن ماه فهمیدن هواپسه و زیر سنگها خزیدن, سپیدارها هم دست از هماغوشی کشیدن و گوشاشونو تیز کردن. کوه هم خودشو جمع و جور کرد و به انتظار لحظات بعد نفسشو حبس کرد
بقیه اش بعدافعلا این فسقلی نمیذاره

Tuesday, October 17, 2006

توبه

تا حالا چند بار شده به خودتون بگید"من دیگه غلط بکنم این کارو بکنم" اما باز هم همون آش و همون کاسه!؟ حالا این قضیه منه هر دفعه با خودم میگم این دفعه دیگه برای کار بعدی زمان بندی می کنم اما... دیگه اما شو لابد خودتون حدس میزنید!؟
پ.ن. به نظر شما چرا نقطه گذازیهای من تو بلاگ اسپات درست نمیشه یعنی همه علائم میپره سر جمله!!!؟
یه چیزی داره منو از درون میخوره و اون چیز خود منم

Saturday, October 14, 2006

حرف

بعضی وقتا حرفی که تو دلته اگه به زبون بیاری ماهیت اصلی و ارزشش رو کاملا از دست می ده, یعنی طرفت که شنونده است همون چیزی رو برداشت میکنه و میفهمه که خودش دلش می خواد تو هم میمونی با یه عالمه حرف واینکه چی می خواستی بگی و چی شد؟ حالا حکایت منه دیگه میدونم که هرچی بگم و جز بزنم بازم فایده ای نداره بازم همون جایی هستم که بودم پس سکوت اختیار کردم که به قول مارگوت بیگل سکوت سرشار از ناگفته هاست! پ.ن.اینارو اینجا نوشتم چون حریم شخصی خودمه و مدتهاست که حرفامو توش میزنم نه برای اینکه شخص خاصی
بخونتشون

Wednesday, October 11, 2006

هذیون

اه معلوم نیست این بلاگ اسپات چشه یه خروار نوشتم پاک شد پست قبلیمم که نا مرعیه .
جونم براتون بگه که امروز صبح خیلی زود از درد شدید قفسه سینه از خواب پریدم شب قبلشم از تنگی نفس نتونستم بخوابم خلاصه گفتم الانه که سکته کنم شوهر بیچاره رو راه انداختم رفتیم درمانگاه دکترم گفت به خاطر استرسه اما نگفت چطور ازش خلاص بشم این روزا حسابی کلافم اصلا تمرکز ندارم واسه همینم ترجمه هام شونصد روز طول میکشه تا جایی که بتونم سعی میکنم کسی نفهمه اما حال و روزم خرابه,به شدت احساس تنهایی می کنم و همش نگرانم دست و دلم به هیچ کاری نمیره همش عین نشخوار کننده ها دارم میخورم و بالطبع چاق میشم و از اونور بیشتر حالم بد میشه یکی نیست بگه تو که اینقدر شکموای خوب بی خیال هیکل میکل بشو بابا جان.دیگه ....

Sunday, October 08, 2006

روز جهانی کودک

دریای من, کودک من, دخترک کوچک قشنگم روزت مبارک. آرزو میکنم برایت مامان بهتری باشم هرچند وقتی دلم از خودم و از روزگار گرفته با توی کوچولو که هنوز انقدر خوشبختی که این چیزارو لمس نمیکنی شاید تندی کنم و بلافاصله بعدش پشیمون بشم.گلکم برای تو و تمام بچه ها, دنیای بهتر و مهربون تری رو آرزو میکنم آرزو میکنم دبگه کسی مجبور نباشه از بدبختی بچه ها برای جذب کمک برای همون بچه ها فیلم بسازه, آرزو میکنم دیگه نبینم و نشنوم که یه مادر حاضره هر بلایی سر دختر 8 ساله اش بیاره برای چندر قاز پول. عزیزم برایت بهترینها رو آرزو میکنم و امیدوارم همیشه همین قدر بخشنده و مهربون باشی
خوب بعد از مدتها من برگشتم اما به دلایلی آرشیوم به کلی پاک شد.