روزهای من...

Tuesday, July 31, 2007

دلم گرفت وقتی یادگارهای پدرشو آورد و دونه دونه با یه عشق و احترام خاصی بهم نشون داد دلم بیشتر گرفت وقتی گفت که هیچ تصویر خاصی از پدرش تو ذهنش نداره تنها خاطرش از حضور پدرش روزهای ملاقاته که صبح خیلی زود باید پا میشده و تخم مرغ پخته هایی که تو راه می خورده،حالم تا چند ساعت بعدش بد بود، چقدر مادر صبور و مهربونش برام قابل احترامه فقط خدا میدونه اگه من جای اون بودم تمام وجودم کینه و نفرت میشد ولی اون ... ، 19 ساله که داره با این غم که نه زخم زندگی میکنه، 19 ساله که هر جمعه اول ماه میره به خاوران جایی که حتی نمیدونه عزیزش کجای اون خاک خوابیده .خیلی حرف تو دلمه ولی به زبون نمیاد دارم و دوباره این فکر که مسببان این همه جنایت تقاص کارهاشون رو کی و چه جوری میدن آیا واقعا دنیای دیگه ای وجود داره! ا