روزهای من...

Sunday, April 20, 2008

هیچی

دلیل ننوشتنم فقط اینه که پر حرفم اما حرف تازه ای ندارم. همون حرفهای همیشگی. در حال حاضر خیلی ته دلم شاد و شنگول نیستم. هفته غیر ممکنها گریبانم و گرفته و داره مثل یه گرداب بی رحم من و فرو میکشه. همین باعث میشه که به زمین و زمان گیر بدم. چند بار آمدم نوشتم اما بعد که خوندمشون حس کردم خیلی بی ربط و بی سر و ته نوشتم.اینارو ساناز نوشته بود اما چون دیدم کاملا با احوالات من جور در میاد در مصرف کلمه و انرژی صرفه جویی کردم. اینم میدونم که اینجا دیگه خواننده ای نداره به هر حال وقتی کسی رو نداری باهاش حرف بزنی باید یه چاهی باشه که درداتو توش داد بزنی وگرنه ذره ذره جمع میشه و تو و دیگرانو با خودش میبره