روزهای من...

Saturday, June 16, 2007

تولدت مبارک

چهار سال پیش یه همچین روزی موجودی رو توی بغلم گذاشتن که به نظر من زیبا ترین ،قرمز ترین و پرمو ترین والبته عزیزترین نوزادی بود که تا اون موقع دیده بودم دیگه از اون روز به بعد آرزوهام،فعالیت هام و تفریحاتم شکل دیگه ای پیدا کرد تمام آرزوهام خلاصه شد در خوشبختی و خوشحالی اون با هر خنده یا شیرین کاریش قند توی دلم آب میشد و با هر مریضی و ناراحتی دنیای ناراحتی روی سرم خراب میشد و میشه و تا وقتیکه این دریای شیرینی و عشق را تجربه نکرده بودم حتی تصور این احساسات و حالات برام مضحک بود و الان که به عقب برمیگردم باورم نمیشه 4 سال به همین سرعت گذشت و تازه یکی دیگه هم تو راهه.ا
دخترک عزیزم که در شرایط سختی که از سر گذروندمشون وجود تو من رو سرپا نگه داشت و بهم نیرو داد ،عزیز ترینم امیدوارم همیشه این نشاط و سرزندگی رو داشته باشی و من و پدزت گذشته از پدر و مادر دوستان و همراهان خوبی برات باشیم برای هزارمین بار در اینجا بهت میگم تولدت مبارک عزیزکم خیلی دوست دارم

Wednesday, June 13, 2007

کشف علمی

من به تازگی به این نتیجه رسیدم که آدم حتی وقتی حامله هست و پریود نمیشه در زمانهای مصادف با زمان پریودش اوضاعش به هم میریزه من تو این 5-6 ماه همیشه سر این زمانها به قول معروف قات زدم و یه گرد و خاکی راه انداختم تازه اینا به کنار اون سر درد معروفمم درست در همین زمانها میاد سراغم این دفعه ای که داشتم به رحمت ایزدی میپیوستم. دیشبم الکی الکی یه حالی به شوهر بیچاره بخت برگشتم دادم:)و فکر کنم بدش نمی اومد یکی بزنه تو گوشم

Sunday, June 10, 2007

محسن نامجو

راستش من نه سواد موسیقی دارم و نه چندان ذوقی در این وادی و این از نحوه موسیقی گوش دادنم پیداست یعنی نوع موسیقی که گوش می کنم کاملا بستگی داره به شرایط و حالات درونی و البته بیرونیم. همونقدر که در شرایطی از گوش دادن به یه آهنگ ابی لذت میبرم میتونم در شرایط دیگه از گوش دادن به موسیقی جیم موریسون یا پینک فلوید ،شجریان و یا حتی یه قطعه از باخ یا پاگانینی لذت ببرم. این روزها با موسیقی آشنا شدم که به مرور فهمیدم سازنده و خواننده او که همانا آقای محسن نامجو باشد تبدیل شده به پدیده ای در عرصه موسیقی کشور و تقریبا همه جا و در بین همه به نحوی صحبتش هست،یک گروه اونو به چوب تند انتقاد میرانند و گروه دیگر اونو پدیده ای میدانند که موسیقی کشور را متحول کرده و خود نابغه ای است .قدر مسلم اینه که جسارتی که نامجو در شکستن ردیفهای موسیقی دستگاهی ایران داشته و احاطه اش به سبکهای موسیقی غربی در هر موسیقیدانی در ایران تا به حال دیده نشده و این به نظر من مهمترین نکته در کار اونه،او درکارهایش هیچ ترسی از خارج خواندن ندارد. در واقع می توان گفت در کارهای او اصلا چیزی به نام خارج و داخل وجود ندارد.همین مساله دست او را باز گذاشته تا هرچه را می خواهد بخواند.نگران کم آمدن صدایش هم نباشد.نامجو در هر جا که لازم است کاستی های ردیف را با کمک گرفتن از موسیقی غربی پر می کند.همین جای کار است که خون طرفداران رگ گردنی موسیقی را به جوش می آورد. اونچه که محسن نامجو برای موسیقی ایران به ارمغان آورد ه نه آنچنان مخربه که بهش به عنوان معضل نگاه کرد و نه آنچنان نوید بخش که اونو نقطه عطفی در دنیای موسیقی بدانیم. موسیقی و آوازی که محسن نامجو ارایه می کند بر هیچ چهارچوب موسیقایی استوار نیست و حتی اگر فلسفه ای هم پشت آن باشد به دیلیل نداشتن چهارچوب
فرمال مشخص از میان خواهد رفت و مهمترین کار او همین جسارت دست زدن به کاری نو است
پ.ن:لطفا اگه با نظراتم موافق نیستید یا به نظرتون بی ربط اومد فحش ندید من که گفتم نه سواد دارم نه ذوق فقط خواستم عقب نیوفتم

Saturday, June 09, 2007

حکایت سوزن و جوالدوز

آقا جون اینا رو اگه ننویسم دق میکنم بنابراین با عرض معذرت از خوانندگان ذی نفع
من دیشب فهمیدم که حتی فمینیست ترین زنان، دور اندیش ترین افراد، ومنطقی ترین پدر و مادرها تنها تا جایی که منافع و خواستهای خودشون اجازه بده این خصوصیات رو دارن و گرنه حقوق زن و این ...شعرها اصلا به فلان مبارکشون هم نیست چنانچه پدر شوهر و مادر شوهر 100% فمینیست من همین حقی را که دیشب با چشمهای از حدقه در آمده و صدای سر به آسمون گذاشته میخواستند برای دخترشون بستانند 6 سال پیش از من که دختر یکی دیگه بودم دریغ کردند منتها خوب......چی بگم ولی دیگه این آدما برای من آدمای پریروز ، هفته گذشته یا حتی همان روزها نیستند دیگه ساده لوحانه با خودم نمی اندیشم که مادر شوهر من میتونه یه حامی منصف باشه برای من (اگه یه رزوی به حامی نیاز داشته باشم در مقابل شوهرم)چراکه من درسته که زنم ولی همسرم پسر اونه و من دختر آن دیگری ا

Tuesday, June 05, 2007

روشهای تربیتی

من از اینکه وقتی در یک جمع هستم و مجبورمیشم به بچه ام تذکراتی بدم یا اینکه اون بد قلقلی میکنه دیگران فورا اظهار نظر کنن و روشهای تربیتی دیگران رو متذکر بشن بدم میاد. هر کسی چه غلط چه درست واسه خودش روشی داره منم همینم که هستم چه خوب چه بد من مادر این بچه هستم و از این که مرتب چه در حضورم و چه در غیابم اشکالات روشهای تربیتیم به نقد و بررسی گذاشته بشه حرص می خورم ،من اصلا مادر روشنفکری نیستم و تا حالا نشده دخترم رو سر یه ساعت معین به زور بخوابونم( چون بلافاصله با واکنش همین اطرافیان مواجه میشدم)،من شخصا از عروسک باربی خوشم نمیاد ولی وقتی میبینم داشتن اون برای دختر 3 ساله ام یه آرزوست براش میخرم و به واکنش اطرافیان هم اهمیتی نمیدم،من مادر روشنفکری نیستم و بعضی وقتا حتی بچم رو با خودم عروسی هم میبرم هرچند اگه اون نباشه مسلما به من بیشتر خوش می گذره،من اصلا معتقد نیستم که باید هر کاری بکنم تا بچه به گریه نیوفته خوب بیوفته مثلاچی میشه اتفاقا گریه برای تقویت تارهای صوتی خوبه:).خلاصه من تمامی عیوبی که یک مادر روشنفکر و متمدن از اونها مبرا هست رو دارم ولی خوب به نظر میرسه کاریش نمیشه کردفقط تنها مشکل موجود اینه که چون بچه من درست تربیت نشده دیگه اطرافیان عزیز که مطمئن هستم خیلی هم دوستش دارن حاضر نیستن 1 ساعت هم بدون حضور من یا پدرش تحملش کنن به هر حال از قدیم گفتن بادمجون بد بیخ ریش صاحبش.خلاصه کلام اینکه آقا جون من میگم بزرکترهای عزیزشما که هر جور دلتون خواسته بچه هاتونو تربیت کردین( به موفق بودن یا نبودن
روشهاتون هم کاری ندارم) ،جوانان گرامی شما هم فرصت کافی دارین که روشهای بی بدیل خودتون رو متبلور کنین پس بذارین ما هم کار خودمونو بکنیم

Saturday, June 02, 2007

دندانپزشکی

شاید من خیلی ناز نازی و لوسم اما 2 هفته است که سخت ترین تجربه های مادرانه را دارم تجربه میکنم و اونم بردن دخملکم به دندانپزشکی هست دیروز از صبح کلی باهاش صحبت کردم و اونم به نظر می رسید که خیلی منطقی مسئله رو قبول کرده اما همینکه زمان نشستن روی صندلی رسید شروع کرد به جیغ زدن بچه تمام تنش میلرزید و نه تنها من که باباشم حالش بد شده بود و میگفت ببریمش بی هوشش کنیم این طوری ضرر روانیش بیشتره از ضرر داروی بیهوشی اما خوشبختانه خانم دکتر با تجربه و صبر زیاد کارشو کرد و ما هم کلی دعاش کردیم. حالا این وسط من عذاب وجدان گرفتم که شاید من اونجوری که باید مراقب نبودم (البته این عادت منه که در هر مسئل ای خودمو مقصر می دونم) . وقتی از مطب دندانپزشکی در اومدیم دختره یه ریز حرف زد و از ما خواست که ببریمش رستوران فکر کنم این حرف زدن بی وقفه یه فرافکنی روانی بود و به این وسیله داشت خودش رو تخلیه میکرد،به هر حال این نیز گذشت اما من با یه سر درد وحشتناک خوابیدم.ا
پ.ن:باید صادقانه اعتراف کنم که من خودم از دندانپزشکی میترسم

بدون عنوان

چند روز پیش در یک مهمانی این جمله به عنوان جوک گفته شد:"همانا شما را به زور به بهشت می فرستیم" که خوب طبیعتا همه خندیدن و بعدش هم کلی اه و پیف کردن که واقعا این چه جورشه و...اما متاسفانه به نظر میرسه وقتی خود ما در شرایط نسبتا مشابهی قرار میگیریم با تمام قوا سعی می کنیم عقیده و نظر خودمون رو تحمیل کنیم و توجیهمون هم اینه که به خاطر خود طرفه و ما خیر و صلاحشو میخوایم و در این بین یکی نیست بگه آقا جون وظیفه ما (اگه واقعا وظیفه ای در بین باشه)روشنگریه دیگه تصمیم گیری با خود طرفه به زور دگنک نه میشه کسی رو مومن و مصلح کرد و نه میشه خوشبخت کرد،حالا کو تا ما جماعت ایرونی این چیزا رو بفهمیم!!ا