روزهای من...

Saturday, November 29, 2008

پدر بزرگ

بابا بزرگ چه پیره الهی هیچ وقت نمیره....ر
این آهنگ بچه گی هامونه همون آهنگی که الان دخترکام باش میخوابن ولی الان چند روزه شنیدن این آهنگ برام سخته. این روزها بابابزرگ حالش بده ،خیلی بد و من بیشتر به فکر مادربزرگم کسی 60 سال یا بیشتر در کنار او بوده چقدر باید براش سخت باشه گذروندن این لحظه ها ،چقدر دلش می خواد اون با این حال و وضع در کنارش باشه!؟ نمیدونم .هیچ کس نمیتونه اینو بگه ولی میشه تصور کرد که دیدن ضعف و ناتوانی مفرط کسی که سالها تکیه گاه تو و خانواده ات بوده چقدر تلخو غم انگیزه .اینجاست که فاصله ها بیشتر و بیشتر اذیتت میکنه هر لحظه منتظر یه خبر بدی
این پستو صبح داشتم مینوشتم نصفه موند الان هم دیگه تو مودش نبوذم فقط خواستم تمومش کنم

Wednesday, November 19, 2008

حرف نزن ،هیچی نگو بذار آرامش داشته باشه اونم تحت فشاره ،بهش فرصت بده،حرف نزن ،هیچی نگو بذار آرامش داشته باشه اونم تحت فشاره ،بهش فرصت بده،حرف نزن ،هیچی نگو بذار آرامش داشته باشه اونم تحت فشاره ،بهش فرصت بده....................و حالا ......دیگه نه دیده میشی نه شنیده میشی پس باز هم با خودت حرف بزن باز هم باز هم باز هم................هیچ چیز تغییر نکرده فقط تو نا توان تر ،گرفتار تر و تنها تر شدی !!!!!!!!!ا