روزهای من...

Sunday, September 23, 2007

اول مهر

بازم اول مهر شد و انگار یه خروار غم رو سر من خراب شد اما اینبار با دفعات قبل فرق داشت اینبار غصه اینکه شاید سالهای بعد دیگه حتی اومدن اول مهر هم یادم بره قلبم رو مچاله کرد اصلا تو این چند روز همش این حس رو داشتم، تو سفر که بودم همش فکر می کردم شاید این آخرین باری باشه که من این منظره این محل و یا این آدما رو می بینم .دلم میگیره از اینکه دارم برای ترک وطنم، جاییکه هنوز هم با شنیدن سرود ملی که هیچ اعتقادی به کلماتی که درش جاریه ندارم غرق غرور میشم لحظه شماری می کنم دلم میگیره وقتی که میبینم که قلبا دلم نمیخواد جگرگوشه هام توی این فضا به مدرسه برن و بزرگ بشن ،دلم میگیره هر بار که با صحنه هایی روبه رومیشم که ثابت میکنن که فرهنگ و شعور و... در این مرز وبوم سیر قهقرایی داره و عده ای اصرار عجیبی دارن بر سرعت بخشیدن به این سقوط.دیگه چی بگم؟!ا

Thursday, September 13, 2007

حلول ماههای مبارک

آقا جان ما نفهمیدیم این حلول ماههای مبارک رمضان و بعدیش چیه نمیدونم ذی..چی چی همیشه با این مسخره بازیها همراهه این فقها و مراجع یا خودشون بیشعورن یا ملت رو بی شعورو گوسفند فرض کردن مسخره تر از این نمیشد که دیروز تا ساعت 12 ظهر مردم داشتن تو خیابون خودشون رو با بستنی و آبمیوه و ساندویچ خفه میکردن بعد یهو از رادیو اعلام کردن حلول ماه مبارک رمضان بر مومنین عزیز مبارک باد ظرف ده دقیق بساط رستورانها جمع شد و همه مومنین رفتند به میهمانی خدا و ضیافت الهی اونوقت اینا با تفکر قرون وسطایی انرژی هسته ای رو حق مسلم خودشون میدونن...ای بر پدر مادر هر چی آدم فرصت طلب لعنت